: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: آرشيو يادداشت ها :
اینک آمد به زبان زمزمه یا مهدی
کیستم من شعر گویم در ثنای مهدی
هست مولا خواهد آمد او به زودی دوستان
سرو قامت، دل رحیم و پادشاه است مهدی
در رکوع و در سجودت آل یسین السلام
هست هادی برگزیده ناصرالدین مهدی
او بیاید با دلایل، واضحاتِ الباهرات
آخرین صاحب لوا، ثقل نبی است مهدی
لیت شعری کی رسد وقت ظهور منتقم
گر بیایی بابی انت و امی مهدی
یابن خوبان، یابن طه، یابن طور، وَالذاریات
ابن حجت های حق، وَالبالغات است مهدی
نیستم من قابل حتی همین چندین کلام
هر چه بود و هست لطف توست مولا مهدی
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
نیست در دل اَمَلی، از سر و از جان همه رفت
لطفِ حـق باشـدم، این است کمـاکان یــارم
در سرازیری و تندیِ تمامِ روزگار
نیک دانم چه کنم تا غمی از دل کاهم
هر زمانم که شود سخت به کامم عیش و نوش
ذکر حق گویم و در یاد خدا را آرم
همه جا پر غم و اندوه و همه دل خسته
ساز و طبلی بزنم تا شنود فریادم
آه و افسوس ز فرصت که همه رفت به باد
همچو ابر گذرانی که دهد بر بادم
رفت از دست هر آنچه روزی ما هم نبود
تو ببین چیست نصیبم که مبارک بادم
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
خسته ام از بی وفایی خسته ام
از دل و دلبستگی ها خسته ام
خسته ام از دوست و از آشنا
از نگاه تلخ مردم خسته ام
خسته ام از هر جفا و از ریا
از دروغ و از کلک من خسته ام
خسته ام از مردمان بی صفت
از حسود بی حیا من خسته ام
خسته ام از مسجد و از مدرسه
از جنون از وسوسه من خسته ام
خسته ام از روزگار زهر تلخ
از سکوت از بی صدایی خسته ام
خسته ام از درد، سختی وبلا
از زمانه از زمانه خسته ام
خسته ام از جسم و از روحم کنون
از قضا و از قدر من خسته ام
خسته ام من از تمام لحظه ها
از تمام لحظه ها من خسته ام
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
خوب بود، هیبت مردانه ای داشت
با خود نشانه ی مهرش گلی داشت
با همرهان چشم مرا نوازشی کرد
در دست هایش چه زیبا ثمنی داشت
عطر گُل و بوی گُل و شاخه های گُل
در راه رفتنش نگو تاب و تبی داشت
فکر مرا که بُرد با خودش ولیکن
درخور نگاهِ یارِ همچون منی داشت
در سایه سار عترت و عشق به زهرا (س)
بر قلب من اثر نا مبهمی داشت
چون تارهای معجر زهرای اطهر
بر سر چه تاج ِ پادشاهِ گلبنی داشت
بر دل نشست و خوشا بر جان اثر کرد
او صوتِ زیبایِ حزینِ محرمی داشت
دست قضا رساند برِ ما صنم خویش
اما همان دست قدَر، سنگین دلی داشت
شاید که از بهر وَ اُملی لَهُم نمود
آری همین شد، در وجودش حکمتی داشت
این جان بی سامان پس از آن نوشدارو
سرخورده و حیران و نالان محملی داشت
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
بهار من
بهار شد، بهار من برآمده
به روی شاخه درخت بلبلی به رقص و نی در آمده
بخوان بخوان به نغمه ای برای من
که غصه های قلب من به ساز تو سَرآمده
تو ای قشنگ نازنین، تو شادی و منم غمین
بهار شد، بخوان سرود عشق را که سبزه ها درآمده
بلندتر بلندتر، به روی قلب کوچکم بکش نوای چلچله
نهیب زن که لحظه های خستگی و بستگی سَر آمده
بگو به من به سوت سوت سینه ات
که بعد از این زمانه ای جدای از دو دیده ی تر آمده
در این سکوت و بی کسی به دیدنم بیا، بیا
ز صوت شاد و سرکشت در دل من فر آمده
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.