سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 شاعر: فاطمه ر. - عـشـق تــو در جـــان من غــوغــا کـنـد

زمزمه یا مهدی

شنبه 89 دی 18 ساعت 2:42 عصر

اینک آمد به زبان زمزمه یا مهدی
کیستم من شعر گویم در ثنای مهدی

هست مولا خواهد آمد او به زودی دوستان
سرو قامت، دل رحیم و پادشاه است مهدی

در رکوع و در سجودت آل یسین السلام
هست هادی برگزیده ناصرالدین مهدی

او بیاید با دلایل، واضحاتِ الباهرات
آخرین صاحب لوا، ثقل نبی است مهدی

لیت شعری کی رسد وقت ظهور منتقم
گر بیایی بابی انت و امی مهدی

یابن خوبان، یابن طه، یابن طور، وَالذاریات
ابن حجت های حق، وَالبالغات است مهدی

نیستم من قابل حتی همین چندین کلام
هر چه بود و هست لطف توست مولا مهدی

 


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


فرصت ابری

دوشنبه 89 مهر 12 ساعت 8:38 عصر

 

نیست در دل اَمَلی، از سر و از جان همه رفت
لطفِ حـق باشـدم، این است کمـاکان یــارم

در سرازیری و تندیِ تمامِ روزگار
نیک دانم چه کنم تا غمی از دل کاهم

هر زمانم که شود سخت به کامم عیش و نوش
ذکر حق گویم و در یاد خدا را آرم

همه جا پر غم و اندوه و همه دل خسته
ساز و طبلی بزنم تا شنود فریادم

آه و افسوس ز فرصت که همه رفت به باد
همچو ابر گذرانی که دهد بر بادم

رفت از دست هر آنچه روزی ما هم نبود
تو ببین چیست نصیبم که مبارک بادم


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


خسته ام

شنبه 89 مرداد 23 ساعت 3:10 عصر

خسته ام از بی وفایی خسته ام
از دل و دلبستگی ها خسته ام

خسته ام از دوست و از آشنا
از نگاه تلخ مردم خسته ام

خسته ام از هر جفا و از ریا
از دروغ و از کلک من خسته ام

خسته ام از مردمان بی صفت
از حسود بی حیا من خسته ام

خسته ام از مسجد و از مدرسه
از جنون از وسوسه من خسته ام

خسته ام از روزگار زهر تلخ
از سکوت از بی صدایی خسته ام

خسته ام از درد، سختی وبلا
از زمانه از زمانه خسته ام

خسته ام از جسم و از روحم کنون
از قضا و از قدر من خسته ام

خسته ام من از تمام لحظه ها
از تمام لحظه ها من خسته ام


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


صوتی حزین

دوشنبه 89 مرداد 18 ساعت 4:0 عصر

خوب بود، هیبت مردانه ای داشت
با خود نشانه ی مهرش گلی داشت

با همرهان چشم مرا نوازشی کرد
در دست هایش چه زیبا ثمنی داشت

عطر گُل و بوی گُل و شاخه های گُل
در راه رفتنش نگو تاب و تبی داشت

فکر مرا که بُرد با خودش ولیکن
درخور نگاهِ  یارِ همچون منی داشت

در سایه سار عترت و عشق به زهرا (س)
بر قلب من اثر نا مبهمی داشت

چون تارهای معجر زهرای اطهر
بر سر چه تاج ِ پادشاهِ گلبنی داشت

بر دل نشست و خوشا بر جان اثر کرد
او صوتِ زیبایِ حزینِ محرمی داشت

دست قضا رساند برِ ما صنم خویش
اما همان دست قدَر، سنگین دلی داشت

شاید که از بهر وَ اُملی لَهُم نمود
آری همین شد، در وجودش حکمتی داشت

این جان بی سامان پس از آن نوشدارو
سرخورده و حیران و نالان محملی داشت


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


فریاد دل

جمعه 89 فروردین 27 ساعت 12:9 عصر
[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


بهار من

پنج شنبه 89 فروردین 5 ساعت 12:3 عصر

بهار من

بهار شد، بهار من برآمده
به روی شاخه درخت بلبلی به رقص و نی در آمده
بخوان بخوان به نغمه ای برای من
که غصه های قلب من به ساز تو سَرآمده
تو ای قشنگ نازنین، تو شادی و منم غمین
بهار شد، بخوان سرود عشق را که سبزه ها درآمده
بلندتر بلندتر، به روی قلب کوچکم بکش نوای چلچله
نهیب زن که لحظه های خستگی و بستگی سَر آمده
بگو به من به سوت سوت سینه ات
که بعد از این زمانه ای جدای از دو دیده ی تر آمده
در این سکوت و بی کسی به دیدنم بیا، بیا
ز صوت شاد و سرکشت در دل من فر آمده


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


یا علی موسی الرضا

جمعه 88 اسفند 28 ساعت 10:30 صبح

من شفا می خواهم از تو یا علی موسی الرضا
حال و روزی من ندارم یا علی موسی الرضا

درد و رنج و سختی و شب های طولانی مراست
چند شب مهمان تو بودم علی موسی الرضا

با دلی پر از امید و سینه ای پر سوز و آه
عزم مشهد من بکردم یا علی موسی الرضا

آمدم در آن سرای پر ز نور و احترام
از شما درخواست کردم حاجتم موسی الرضا

ای امید بی کسان و ای امام مهربان
راهیم کردی و رفتم من از آنجا یا رضا

زجر و رنج و درد و تنهایی شده قسمت من
هر شب و هر روز می گویم رضا و یا رضا

سخت شد بر من تحمل، صبر از دستم برفت
نیست امیدی مرا جز مهر تو موسی الرضا

دست من گیر و ببخش بر من مریضی یا رضا
ای امید قلب من ای مهربان موسی الرضا

یا من یشف المرضی

و این شعر.......
تقدیم به تمام بیمارانی که به امام رئوف، حضرت رضا (ع) متوسل می شوند..


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


مثل کودکی هایت

چهارشنبه 88 اسفند 26 ساعت 9:40 صبح

مثل کودکی هایت

بخند از ته دل مثل کودکی هایت
بدون بهانه بخند مثل کودکی هایت


نگاه کن دنیا چه پاک و ساده به تو
مدام می خندد مثل کودکی هایت


دلت پر از غم است و دو دیده ات لبریز
ولی بخند بازهم مثل کودکی هایت

دو روز ِ تلخی و زجر را تحمل کن
دوباره شاد شو بخند مثل کودکی هایت

تمام می شود این روزهای پر غوغا
رها شو ، رها و بخند مثل کودکی هایت

نگاه های معصوم و خنده های بلند
تو باز دوباره بخند مثل کودکی هایت

 


 
 یا ذالحمد والثناء

گاهی وقتها دلم برای کودکی هایم تنگ می شود. برای آن روزهای بی دغدغه. آن روزهای پر از نشاط و خنده و آرامش.
برای آن قهقهه های کودکانه نشاط آور . برای آن روزهای شاد شاد... آن روزهایی که زمین و زمان با من مهربان بود..آن روزهای پر از آرامش بچگی...
واقعیت این است که اگر هم بخواهی با همان معصومیت و آرامش و نشاط زندگی کنی باز گذر زمان چنان است که تو را مجبور به پذیرفتن این واقعیت می کند که بزرگ شده ای و زمانه با تو سر مدارای دوران کودکی هایت را ندارد. بعضی وقتها روزگار آنقدر بیرحمانه با تو برخورد می کند که به تو می فهماند که بزرگ شده ای و پا به عرصه پر از رنج آدم بزرگها گذاشته ای و  زمانه هم با تو دیگر مهربان نخواهد بود و تو ... ناچاری که این واقعیت را قبول کنی.
حرف برای گفتن بسیار است و نگفتن آن بهتر.
و من همچنان منتظر پایان یافتن این ضربه های محکم و بیرحمانه زمانه ام ؛ اگرچه سخت است و سخت تر هم در حال گذر است.
و هو اقرب الیه منکم من حبل الورید..

و هو تنها شعله گرم کننده برای یخ نزدن...و هو ...و ه و ....


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


مسلک عشق

شنبه 88 اسفند 22 ساعت 11:51 صبح

دوستت دارم و با عشق تو من در جنگم
لیک هرگز تو ندانی که چه سان دلتنگم

قلب می سوزد و می سازد و گوید بر من
که نگو هیچ تو از درد و غم خون رنگم

آن قد و موی بلند و آن همه ناز نگاه
کی رود از دل بیچاره چون آونگم

رفتی حتی نگرفتی خبری از من و ما
ای دریغا ز اسارت عشق همچون سنگم

گفته بودند که معشوق ندارد مسلکی
دور باد این بی وفایی از دل یک رنگم

یا من لا یشغله سمع عن سمع

شنیده بودم که با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت..

و من می گویم که بر هر چه عشق که نام تو را بتوان نوشت...

عشق زمینی فقط در صورتی ارزش دارد که نام الله را بر قلب و روح و جان حک کند.

عشقی عشق است که عشق حقیقی را روز به روز در وجودت شعله ور تر کند و راهی باشد برای رسیدن به آنجا که باید برسی.

و شعر، شعر است و هر کسی از ظن خود یارش شود.

و زیبایی شاعر بودن در این است که با شهامت هر چه بر زبانت جاری می شود که ارزش ثبت شدن دارد را بر کاغذ بیاوری و از ظن خود یار شدن را هم باید پذیرفت...


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


شعله

چهارشنبه 88 آذر 4 ساعت 11:43 عصر

  

شعله 

شعله مهرت درونم سرد شد
در وجودم فکر تو کمرنگ شد


این غرور است حرف من را می خورد
گر که احساسی بود از سنگ شد

عاقبت تنهایی و فکر و خیال
این همه اندر خم یک چنگ شد

دل که نا آرام بود و پر جنون
چون شقایق مرد و خونین رنگ شد

بعد از آن مرگ تاسف بارِِِِِِ دل
عشق حق در جان و دل پررنگ شد

 

یا من تواضع کل شیء لعظمته

الحمدلله دل ما وابسته هیچ احد الناسی نیست و این شعرها هم هیچ کدام در وصف الحال کسی نیست.

هر کدام تفسیر خاص خود را دارد که از اصل آن هم جز خدای یکتا و دل شاعرش، دیگری خبر ندارد.

دل من نیز به جز معشوق واقعی که اله ی غیر از او نیست، ساکنی ندارد.

و شعر، تراوشات قوه احساس و تخیل و عاطفه بالقوه شاعر است و ضرورتا بر حسب اتفاقی واقعی نجوشیده است.

والسلام !


نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.

نظرات ديگران [ نظر]


<      1   2   3   4      >

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس