: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: آرشيو يادداشت ها :
من شفا می خواهم از تو یا علی موسی الرضا
حال و روزی من ندارم یا علی موسی الرضا
درد و رنج و سختی و شب های طولانی مراست
چند شب مهمان تو بودم علی موسی الرضا
با دلی پر از امید و سینه ای پر سوز و آه
عزم مشهد من بکردم یا علی موسی الرضا
آمدم در آن سرای پر ز نور و احترام
از شما درخواست کردم حاجتم موسی الرضا
ای امید بی کسان و ای امام مهربان
راهیم کردی و رفتم من از آنجا یا رضا
زجر و رنج و درد و تنهایی شده قسمت من
هر شب و هر روز می گویم رضا و یا رضا
سخت شد بر من تحمل، صبر از دستم برفت
نیست امیدی مرا جز مهر تو موسی الرضا
دست من گیر و ببخش بر من مریضی یا رضا
ای امید قلب من ای مهربان موسی الرضا
یا من یشف المرضی
و این شعر.......
تقدیم به تمام بیمارانی که به امام رئوف، حضرت رضا (ع) متوسل می شوند..
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
مثل کودکی هایت
بخند از ته دل مثل کودکی هایت
بدون بهانه بخند مثل کودکی هایت
نگاه کن دنیا چه پاک و ساده به تو
مدام می خندد مثل کودکی هایت
دلت پر از غم است و دو دیده ات لبریز
ولی بخند بازهم مثل کودکی هایت
دو روز ِ تلخی و زجر را تحمل کن
دوباره شاد شو بخند مثل کودکی هایت
تمام می شود این روزهای پر غوغا
رها شو ، رها و بخند مثل کودکی هایت
نگاه های معصوم و خنده های بلند
تو باز دوباره بخند مثل کودکی هایت
یا ذالحمد والثناء
گاهی وقتها دلم برای کودکی هایم تنگ می شود. برای آن روزهای بی دغدغه. آن روزهای پر از نشاط و خنده و آرامش.
برای آن قهقهه های کودکانه نشاط آور . برای آن روزهای شاد شاد... آن روزهایی که زمین و زمان با من مهربان بود..آن روزهای پر از آرامش بچگی...
واقعیت این است که اگر هم بخواهی با همان معصومیت و آرامش و نشاط زندگی کنی باز گذر زمان چنان است که تو را مجبور به پذیرفتن این واقعیت می کند که بزرگ شده ای و زمانه با تو سر مدارای دوران کودکی هایت را ندارد. بعضی وقتها روزگار آنقدر بیرحمانه با تو برخورد می کند که به تو می فهماند که بزرگ شده ای و پا به عرصه پر از رنج آدم بزرگها گذاشته ای و زمانه هم با تو دیگر مهربان نخواهد بود و تو ... ناچاری که این واقعیت را قبول کنی.
حرف برای گفتن بسیار است و نگفتن آن بهتر.
و من همچنان منتظر پایان یافتن این ضربه های محکم و بیرحمانه زمانه ام ؛ اگرچه سخت است و سخت تر هم در حال گذر است.
و هو اقرب الیه منکم من حبل الورید..
و هو تنها شعله گرم کننده برای یخ نزدن...و هو ...و ه و ....
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
دوستت دارم و با عشق تو من در جنگم
لیک هرگز تو ندانی که چه سان دلتنگم
قلب می سوزد و می سازد و گوید بر من
که نگو هیچ تو از درد و غم خون رنگم
آن قد و موی بلند و آن همه ناز نگاه
کی رود از دل بیچاره چون آونگم
رفتی حتی نگرفتی خبری از من و ما
ای دریغا ز اسارت عشق همچون سنگم
گفته بودند که معشوق ندارد مسلکی
دور باد این بی وفایی از دل یک رنگم
یا من لا یشغله سمع عن سمع
شنیده بودم که با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت..
و من می گویم که بر هر چه عشق که نام تو را بتوان نوشت...
عشق زمینی فقط در صورتی ارزش دارد که نام الله را بر قلب و روح و جان حک کند.
عشقی عشق است که عشق حقیقی را روز به روز در وجودت شعله ور تر کند و راهی باشد برای رسیدن به آنجا که باید برسی.
و شعر، شعر است و هر کسی از ظن خود یارش شود.
و زیبایی شاعر بودن در این است که با شهامت هر چه بر زبانت جاری می شود که ارزش ثبت شدن دارد را بر کاغذ بیاوری و از ظن خود یار شدن را هم باید پذیرفت...
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
شعله
شعله مهرت درونم سرد شد
در وجودم فکر تو کمرنگ شد
این غرور است حرف من را می خورد
گر که احساسی بود از سنگ شد
عاقبت تنهایی و فکر و خیال
این همه اندر خم یک چنگ شد
دل که نا آرام بود و پر جنون
چون شقایق مرد و خونین رنگ شد
بعد از آن مرگ تاسف بارِِِِِِ دل
عشق حق در جان و دل پررنگ شد
یا من تواضع کل شیء لعظمته
الحمدلله دل ما وابسته هیچ احد الناسی نیست و این شعرها هم هیچ کدام در وصف الحال کسی نیست.
هر کدام تفسیر خاص خود را دارد که از اصل آن هم جز خدای یکتا و دل شاعرش، دیگری خبر ندارد.
دل من نیز به جز معشوق واقعی که اله ی غیر از او نیست، ساکنی ندارد.
و شعر، تراوشات قوه احساس و تخیل و عاطفه بالقوه شاعر است و ضرورتا بر حسب اتفاقی واقعی نجوشیده است.
والسلام !
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
رسم شیدایی
عشق را بر گل مینگر ما زلیخا نیستیم
بر نگاری عاشقیم و مجلس آرا نیستیم
.......
در هوای مهر او گیسو پریشان می کنیم
سرزنش ما را مکن ما چون زلیخا نیستیم
.......
برق ایمان کسان ما را به خود مسحور کرد
ای تو از دل بی خبر ما چون تو شیدا نیستیم
.......
از هوی پاکیم و از معشوق مهجوریم و دور
در نجابت برترو بر کس هویدا نیستیم
.......
رسم شیدایی زما آموز، رسم دلبری
راز خود پنهان نموده گرچه تنها نیستیم
.......
دم به دم در یاد اوغم را به شادی می بریم
بارها در خود شکسته لیک رسوا نیستیم
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.
یا حبیب قلوب الصادقین
مگر نمی گویند دنیا زندان مومن و بهشت کافر است.
تن را دیگر تاب ماندن در این چارچوب سیاه و سفید نیست.
قفس سیاه و سفیدی که عده ای با عینک رنگی به آن می نگرند.
دلم هوای بوی خاک کرده، بوی خاک نم دار تمام فضای روحم را پر کرده است.
چارچوبی از خاک با سقفی از خاک و بوی خاک.
که از این خانه است که باید پر کشید تا عرش معبود.
باید خاکی شد تا افلاکی شد.
همه از اوییم و به سوی او باز میگردیم.
دلم برای او تنگ شده، باید سوخت و ساخت.
معبودا، دلم عزت ابدی می خواهد.
نوشته شده توسط : شاعر: فاطمه ر.